مویه

ساخت وبلاگ
هر آدمی، یه امکانه. واجب نیست. حتی و ضروری نیست. کامل هم نیست. هر آدمی یه حسه. یه باد. یه لحظه خوشی. یه لحظه غم. آدم سیلانه. گردشه. چرخشه. می‌تونه باشه. می‌تونه نباشه. می‌تونه نیومده با دستمال کاغذی پاک شه. می‍تونه یکم بیشتر باشه و حس کنه. هر آدم یه امکانه. بعد فکرشو بکن. دو تا ممکن به هم میرسن. منظورم این معاشرت‌های هر روزه نیست. از اینایی که آدمها به یه دلیل نفع و سودی بهش تن در میدن. منظورم یه چیز بزرگتره. چیزایی که آدمها جهنم رو به خاطرش خریدن. گفتن گور باباش. ارزشش رو داره. منظورم از همو ابتدای کار قصه‌س. اون قصه هایی که ما سیه روزی الان‌مون رو میندازیم گردن‌شون.آخ! قلبم درد می‌کنه. رگ‌هام تیر می‌کشه و پشت پلکم می‌پره. تعداد موهای سفیدم بیشتر شده و برای اولین بار. اولین بار در کل زندگیم موهام داره می‌ریزه. همین جور پیش بره مو توی سرم نمی‌مونه. چی شده؟ چه مرگمه؟! کاش می‌فهمیدم. کاش خودمم سر در میآوردم به خدا.یادم نیست به چی فکر می‌کردم. بعد چرا اومدم اینجا؟ چی خیال کردم با اومدنم. با نوشتن کدوم گره باز شده؟دیگه نمیخوام به امکان‌ها فکر کنم. به چیزای موقتی. یه چیز یقینی می‌خوام.کاش اینقدر ذهنم شفاف می‌شد که می‌تونستم یه بار همه چیز رو درست ببینم. بعد یه تصمیم روشن بگیرم و پاش بایستم. اما حتی اونقدر سرم خلوت نیست که بتونم راحت گریه کنم. منظورم همین برون ریزی معمولی رو هم باید منظر زمان و مکان خاصش باشم. دیگه امکانش نیست که چند روز. یک هفته. دو هفته. در دنیا رو به روی خودت ببندی و سلامت بیای بیرون. مجبوری بندازیش گردن بدنت تا اون تحلیل بره. هی قورت بدی.نمی‌فهمم چرا این بلا باید سر من می‌اومد. نمی‌فهمم چرا... اینجوری آخه؟! مگه قرار نبود شیرین باشه؟حداقل اولش؟چرا اینقدر بد دچار مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 28 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 18:41

دارم پوست می‌اندازم. ۳۶ ساله شده‌ام و تازه یادم افتاده می‌توانستم جور دیگری زندگی کنم. خودت را یادت هست؟ یادت هست وقتی نوشته بودی فرضیه‌ی آدم شدن نجمه در دست بررسی ست. وقتی فکر می‌کردی راه‌های باطلت را رفته‌ای و در باد خانه کرده‌ای. یادت هست که پهلو گرفته بودی در ساحلی امن؟! چه می‌شد اگر می‌دانستی در هر ساحل امنی، که در آن خبری از کوسه و عروس دریایی و ازدحام جمعیت نیست. ممکن است رویا ببینی. رویایی که هزار برابر خطرناک‌تر از هر موجود خشمگین و سمی ست.حالا آدم نشده، پریان را دیده‌ام. پریان را دوشادوش هم که پایکوبی می‌کنند و آواز می‌خوانند و سحر صدای‌شان گوش‌هایم را پر کرده‌اند و طنازی جنون‌شان بی‌قرارم کرده‌. قصه‌ی پریان را توی کتاب‌های تاریخ هنر خوانده بودم. ناآشنا نبودم. می‌دانستم در هر ثباتی، نشانه‌هایی ست از طوفانی در راه که از خود بی‌خودت می‌کند و ستونت رو سست می‌کند. پوست تنت را به خارش می‌اندازد و جانِ پنهان زیر موهایت را آشفته می‌کند. می‌دانستم امل منتظرش نبودم.فکر می‌کردم تمام سهم من ۳ روز. ۴ روز زندگی دیگرگون باشد شاید.اما حالا غرق شده‌ام. به هوای پریان به آب زده‌ام. و بدون اینکه پوست تن‌شان را لمس کنم هنگامه‌ی آبتنی، فرو رفته‌ام. چه اسرارآمیز است جهانی که هر لحظه نیمی از خودش را نشان می‌دهد و در این ظهور نوعی از تو را بیرون می‌کشد که در لایه‌های میلیون ساله‌ی ژنی‌ت در چرتی بلند به سر می‌برده‌‌‌‌اند. تسلایت. قدرتت. انتقامت. جسارتت.هیچ التیامی نیست. دارم پوست می‌اندازم و بی‌اندازه دردناک است. جانور شده‌ام. درنده‌خو. وحشی. اما ترسیده. اما بی‌پناه. مجبورم مثل ماری زیر سنگی بخزم با نیش‌هایی بیرون آمده برای ایجاد ترس. چون این تنها سرمایه‌ام است. مجبورم دوره‌ی جانوری خودم را مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 19:15

پسرک به دست‌ و پاهایم می‌پیچد. توی آشپزخانه ایستاده‌ام و سعی می‌کنم همزمان ظرف بشویم، آواز بخوانم و حرف بزنم و پیاز رنده کنم و برنج آبکش کنم. نیل دست به دیوار با صدای آوازش «هو هو هو هو هو هوم هوم هوم» می‌آید تو. دست‌های پر از خرده‌کیکی‌اش را می‌مالد به یخچال. بعد شروع می‌کند یکی یکی کابینت ‌ها را کاویدن. کشوها را بیرون کشیدن. سعی کردن برای کشیدن بشقاب و‌کاسه از انتهای کابینت‌ها به بیرون. جیغ زدن برای اینکه موفق نشده. پاورچین پاورچین می‌آید سمت من و با دستهای خیلی کوچکش چنگ می‌زند به دامنم. بعد می‌گوید اوم اوم یعنی نگاه کن. بغلم کن. بهش می‌گویم صبر کن آخرش است. دیگه تمومه. فکر می‌کنم به پایان. به آخر خستگی و نفس کشیدن از نو. مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:34

یک موجود جدید... یک موجود با با دستها و پاهایی بسیار... با خیال و حواسی متکثر... یک مادر شده‌ام. تو به خانه آمده‌ای... خیلی کوچکی... هنوز فرم سرت کامل نشده، کمی برآمدگی دارد. کاکل‌کم پشت طلایی داری و هر چه که دست می‌کشم خبری از رویش مو در اطرافش نیست. ممکن است طاس بمانی. چه اهمیتی دارد؟! الان اینجایی بادی آبی کاربنی که رویش برچسب سر یک شیر بامزه دارد را پوشانده‌‌ام تنت. نگاهم می‌کنی. نفس نفس می‌زنی و ساق پاهای لاغر و ظریفت می‌لرزند. آنقدر کوچکی که حتی توان اداره‌ی خودت را هم نداری. نه مثل بقیه‌ی بچه‌ها که از دست و پاها‌یشان خبر ندارند. تو جور دیگری کوچکی. پسرک بندانگشتی من. دلت میخواهد مدام بغلت کنم. توی تنم بلولی. سرانگشت‌های کوچولویت را سر بدهی روی گونه‌هایم. از شانه‌هایم خودت را بکشی بالا و بیقراری کنی و گیجم کنی.‌ خودت را بچسبانی به قلبم و با دستهایت گیره‌های تنم را جوری جستجو کنی که خیال کنم دنبال راهی هستی که به درونم بازگردی. اولین نوشته‌ام برای تو، بعد از برگشتت این است؛ معذرت می‌خواهم. من را ببخش کوچولو. به خاطر دستها و پاهایت که اندازه‌ی عروسک است. به خاطر وزن ۲۴۰۰ گرمی و قد ۴۷ سانتی‌ات. به خاطر همه‌ی دردهایی که کشیدی. به خاطر جای بخیه در کشاله‌ی رانت. به خاطر جراحت سرم روی سرت. به خاطر دست‌ و پاهای سوراخ شده‌ات. به خاطر جای زخم ناخن‌مانند روی شکمت. به خاطر تنهایی بزرگ ۴ ماهه‌ات در ابتدای فصل زیستن. به خاطر همه‌ی تلخی‌ها، به خلطر هر رنجی که من مسببش بوده‌ام. به خاطر شیر رژیمی‌خوردن، به خاطر گریه‌ی شب اول که من بلد نبودم آرامت کنم. به خاطر ترس‌هایی که من کنارت نبودم. به خاطر رنج‌هایی که زندگی به هر شکلی تحمیل خواهد کرد و من تسکین نباشم. به خاطر دست‌های لرزانت و‌ نگاه مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 20:47

ما دو نفریم، دو نفر که در هم زندگی می‌کنیم. برای هم زندگی می‌کنیم. خواب و‌ نفس‌مان تا آخر آخر آخرش به هم بسته‌است. توی بغلم است. شیشه شیر را پس می‌زند و به من نگاه می‌کند. هنوز بینایی‌‌اش کامل نیست و خب این البته ربطی به نارس بودنش ندارد. نمی‌دانم چه می‌بیند. من به مادرم فکر می‌کنم و تن کم‌جان و از نفس‌افتاده‌اش در تخت بیمارستان. به اینکه من امتداد تن و نفش او بوده‌ام. نیمی از او. و حالا خودم به دو نیم شده‌ام. نیمه‌ی من به جسم خسته‌ام چسبیده. به روح بی‌خواب و ترسیده‌ام. به من که از هولی به هول دیگر می‌روم. درست همان وقتی که خیال می‌کردم همه چیز درست میشود. تو می‌آیی. با مامان بابا و بقیه. با سین جشن می‌گیریم. تو را توی بغلم گرفته‌ام وارد می‌شوم همه از خوشی جیغی می‌کشند شبیه کل زدن. شبیه یک خوشی بی‌پایان. شبیه عید فطری که ته ندارد. درست همان وقت نشد. چه قدر این لحظه را خیال کرده بودم. من که می‌دانستم زندگی شبیه خیال ما نیست. و اصلا خیال را گذاشتنه‌اند برای همین. که آدم دوام بیاورد در برابر این ضربه‌‌های واقعیت. اما باز رنجیدم. کجای این تصویر آرزوی بزرگی بود که نباید سهم من می‌شد؟! به تو شیر داده بودم و توی تخت اتاق مادران دراز کشیده بودم که سین زنگ زد. نگران بود، صدایش می‌لرزید. گفت شب بیمارستان نمان. می‌ایم دنبالت. ترسیدم. گفت نترس... اما...همه مبتلا شده بودند. همه. بزرگ و کوچک . همه به جز من. نظرت چیست؟ این معحزه‌ای نیست فقط برای من و تو؟! به خاطر آن وقتهایی که به مادر موسی فکر کردم که داشت عقل و‌هوشش را از دست میداد از پریشانی‌ فرزندی که به آب سپرده بود. اما نیل از‌بچه‌اش محافظت کرده بود. به خاطر ایمانم به آن قصه بود؟! نیل من. قصه‌ها آدم را نجات می‌دهند یا ای مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 102 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 20:47

مثل یک پاسبان در شیفت شب. در احاطه‌ی اهالی به خواب رفته. با صدای آرام و منظم نفس‌ها. خروپف‌ها. خیسی صورت‌ها. لبخندی به صفحه‌ی روشن‌ گوشی‌ها. بیب بیب پایان کار ماشین‌ظرفشویی. مثل یک‌ پاسبان بیدارم و دوره‌گرد. به گواه تاریخ امشب شب نیمه شعبان است.پارسال به تولد من افتاده بود این روز و من با زاری بسیار خواسته بودم نیلم را. شاید هدیه‌ام بود که همان روز او را از دستگاه جدا کردند و خودش توانست نفس بکشد. هر چند دوامی نداشت. اما یاد شادی‌بخشش با من است. بعد از بیمارستان با سین رفتیم. شیرخوارگاه رقیه جایی سمت میدان خراسان. بستنی و‌موز و تنقلات گرفته بودیم برای بچه‌‌ها. من از ماشین پایین نیامدم. تپی ماشین مچاله شده بودم از درد و‌ گریه.نباید حالا اشک بربزم. مژه کاشته‌ام و اشم غدقن است. چه رسم خوبی. پهلویم تیر می‌کشد و احساس تنهایی می‌کنم. آن روز داشتم در مذمت اینکه تنهایی را نباید جار زد حرف میزدم. اما امشب شعری خواندم از تنهایی و استوری کردم. چه قدر تناقض. شاید پاکش کردم. تنها هستم و در آستانه‌ی نوروز.خانه‌ی مامان هستیم. گرما هست. حیات هست. مهربانی. مهمانی. خواهرها و برادرم. بابا هست. نیل هست. سین هم.به غمی و دلتنگی دچار شده‌ام. به بیهودگی و عبث. به روزمرگیکه بی‌هوش و گوش است. مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 20:47

يادداشت الان توی فاز گیجی‌ام. نسبت به تو، خودم و همه چیز. اگر مادری تمام مدت به بچه‌اش فکر نکرد گناه کرده است؟ اگر یک زن بخواهد به خودش و زن بودنش فکر کند. به تن و رایحه‌ی خیال هم‌آغوشی و از بچه غفلت کند، معصیت کرده است؟ راستش تو را اصلا حس نمی‌کنم. مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:05

شبی رو یادم میاد که با سین کنار ساحل قدم می‌زدیم. من حالم خوب نبود. یه جور حس بی‌قراری. شکمم سفت بود و نمی‌تونستم تند تند قدم بردارم. چون می‌بايست مواظب باشم. دويدن غدقن بود. كلافه بودم و با وجود اين سعي مي‌كردم ازت به دل نگيرم. مي‌گفتم هر كسي كه درد مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:05

از صبحی که داشتم دست و صورتم را می‌شستم دیگر جلوی آینه آفتابی نشده‌ام. دماغم پت و پهن و گنده شده. پوست صورتم سفید و رنگ‌پریده. چشمم یک جوری ست نمی‌توانم بگویم بی‌فروغ. شاید از همیشه براق‌تر. ریز و باباقوری هم نیست. عوض شده. گوشه‌هاي چشمم، نوع نگاه كر مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:05

اولین باری که صدای قلبت را شنیدم  با خودم گفتم پس هست. آن لحظه نه بغض داشتم نه اشک ریختم. «بودن» چیزی فراتر از هر احساس بشری. بار دوم که صدای قبلت را شنیدم و خودت را دیدم روی مانیتور بزرگ که در حال بازیگوشی بودی. سر بزرگت، دماغت و شکم قلنبه‌ات را که مویه...ادامه مطلب
ما را در سایت مویه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghorbani14 بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:05